language="JavaScript1.2"> تنهای تنها

























تنهای تنها

خوش آمدید


ای خالق مهربان مرا وسیله صلح و آشتی خود قرار ده تا انجا که ،

 

 

 

نفرت است حامل عشق

 

 

 

جایی که انفاق است حامل یک رنگی ،

 

 

 

جایی که خطا کاری و بدی است حامل گذشت ،

 

 

 

جایی که نا امیدی است حامل امید ،

 

 

 

در جایی که غم است حامل شادی باشم

 

 

 

                                                         پروردگارا

 

 

 

کمک کن تا به جای تسلی خواهی

 

 

 

                                                 تسلی دهم

 

 

 

به جای درک شدن

 

 

 

                                                   درک کنم  

 

 

 

زیرا پیدا کردن درگروگم شدن است

 

 

 

با بخشیدن دیگران 

 

 

 

                                         بخشیده میشویم

 

 

 

و در مرگ حیات جاودان

 

 

 

پیدا میکنیم            

 

 

                                        آمیین                                                                                             

                       

نوشته شده در چهار شنبه 6 / 11 / 1398برچسب:,ساعت 6:36 بعد از ظهر توسط ๑۞๑вŕέάķ๑۞๑| |

بهترین چت روم ایرانی، بهترین امکانات با دریافت درجه برای شما دوست عزیز لطفا برای عضویت کلیک کنید.

توصیه میکنم بیاین ،،، منم هسم خوش میگذره !!!!

نوشته شده در پنج شنبه 25 / 10 / 1398برچسب:,ساعت 1:44 بعد از ظهر توسط ๑۞๑вŕέάķ๑۞๑| |

نوشته شده در دو شنبه 26 / 7 / 1398برچسب:,ساعت 1:54 بعد از ظهر توسط ๑۞๑вŕέάķ๑۞๑| |

نوشته شده در دو شنبه 26 / 7 / 1398برچسب:,ساعت 1:49 بعد از ظهر توسط ๑۞๑вŕέάķ๑۞๑| |


↑↓سَــــــــــخته ...
نـــــَـــــمُرده باشی ...
امــــّـا اَزَت بِـــــخوان ...
گــــــــــورِتو گـــُــم کُنی°•○ ...

 

نوشته شده در دو شنبه 23 / 5 / 1395برچسب:,ساعت 11:53 قبل از ظهر توسط ๑۞๑вŕέάķ๑۞๑| |

دختری عاشق پسری بود.پسر اصلا حتی به او نگاه هم نمیکرد
چرا که دختر چادری بود!
پسرک هر روز دخترای زیبا را سوار میکرد و با خود به تفریح و گردش میبرد
.ماشین گرانبهایی داشت و دختران زیبایی اطراف او جمع میشدند
دخترک عاشق هرروز از دور اشک میریخت و از دور پسر را نظاره میکرد
روزی استاد پای تخته نوشت عشق چیست؟هرکسی روی تخته چیزی نوشت .
پسرک نوشت پول و دخترک اسم پسره مورد علاقش را نوشت.همگی خندیدند!
پسرک ازخنده ی دیگران عصبانی شد و اقدام به تلافی نمود.
زیباترین پسرهای دانشگاه را نزدیک دخترک میفرستاد تا بتواند بفهماند دروغ میگوید اما بی فایده بود
هرکاری کرد نتیجه نداشت پسرک هر روز در فکر بود و دیگر با دختری گردش نمیرفت!
روزی دختر تنها در دانشگاه قدم میزد و پسرک صدایش کرد
دل دختر لرزید و به سمت عشقش نگاه کرد
پسرک گفت: میخواهم عشق دروغی ات را نشانم دهی
دخترک جلو رفت و همان لحظه چادرش را از سر درآورد وقتی نزدیک پسرک شد
پسرک گفت: لازم نیست چادرت را دربیاوری! تابه حال چشم هایی به این معصومی ندیده بودم تو واقعا زیبایی!
دخترک اشک ریخت وپسر با همان محکمی و صلابت گفت چادرت را سرت کن نمیخوام کسی زیباترینم راببیند.


نوشته شده در دو شنبه 8 / 12 / 1394برچسب:,ساعت 7:18 بعد از ظهر توسط ๑۞๑вŕέάķ๑۞๑| |

The bird and the cage by Paulo Coelho


.
Once upon a time, there was a bird. He was adorned with perfect wings and with glossy, colorful feathers. He was a creature made to fly about freely in the sky, bringing joy to everyone who saw him.
روزی روزگاری پرنده ای بود با یک جفت بال زیبا و پرهای درخشان رنگارنگ و عالی و در یک کلام حیوانی مستقل و آماده ی پرواز در آزادی کامل . هر کس آن را در حین پرواز می دید خوشحال میشد
.
One day, a woman saw this bird and fell in love with him. She watched his flight, her mouth wide in amazement, her heart pounding, her eyes shining with excitement. She invited the bird to fly with her, and the two traveled across the sky in perfect harmony. She admired and venerated and celebrated that bird.
روزی زنی چشمش به پرنده افتاد و عاشقش شد . در حالی که دهانش از شگفتی باز مانده بود با قلبی پر تپش و با چشمانی در خشان از شدت هیجان به پرواز پرنده نگریست .  زن از پرنده خواست که با او پرواز کند  .... هر دو با هماهنگی کامل به پرواز در آمدند ... زن پرنده را تحسین می کرد ، ارج می نهاد و می پرستید ...
.
But then she thought: He might want to visit far-off mountains! And she was afraid that she would never feel the same way about the other bird. And she felt envy, envy for the bird's ability to fly.
ولی در عین حال می ترسید . می اندیشید مبادا پرنده بخواهد به کوهستان های دور دست برود . می ترسید پرنده به سراغ سایر پرندگان برود و یا بخواهد در سقفی بلند تر به پرواز در آید . زن احساس حسادت کرد ... حسادت به توانایی پرنده در پرواز .
.
And she felt alone.
و احساس تنهایی کرد
.
And her thought: "I'm going top set a trap. The next time the bird appears, he will never leave again."
اندیشید : « برایش تله می گذارم . این بار که پرنده بیاید دیگر اجازه نمی دهم برود .
.
The bird, who was also in love, returned the following day, fell into the trap and was put in a cage.
پرنده هم که عاشق شده بود روز بعد بازگشت و به دام افتاد و در قفس زندانی شد
.
She looked at the bird every day. There he was, the object of her passion, and she showed him to her friends, who said: "Now you have everything you could possibly want."
زن هر روز به پرنده می نگریست ، همه ی هیجاناتش در آن قفس بود آن را به دوستانش نشان میداد و آنها به او می گفتند: « تو همه چیز داری.
.
However, a strange transformation began to take place; now that she had the bird and no longer needed to woo him, she began to lose interest.
ناگهان دگرگونی غریبی به وقوع پیوست . پرنده کاملا در اختیار زن بود و دیگر انگیزه ای برای تصرفش وجود نداشت . بنابراین علاقه او به حیوان به تدریج از بین رفت.
.
The bird, unable to fly and express the true meaning of his life, began to waste away and his feathers began to lose their gloss; he grew ugly; and the woman no longer paid any attention, except by feeding him and cleaning out his cage.
پرنده نیز بدون پرواز زندگی بیهوده ای را می گذراند و در نتیجه به تدریج تحلیل رفت . درخشش پرهایش محو شد ، به زشتی گرایید و دیگر جز موقع غذا دادن و تمیز کردن قفس کسی به او توجهی نمی کرد.
.
One day, the bird died. The woman felt terribly sad and spent all her time thinking about him. But she did not remember the cage, she thought only of the day when she had seen him for the first time, flying contently among the clouds.
سرانجام روزی پرنده مرد . زن دچار اندوهی فراوان شد و همواره به آن حیوان می اندیشید . ولی هرگز قفس را به یاد نمی آورد . تنها روزی در خاطرش مانده بود که برای نخستین باز پرنده را خوشحال در میان ابرها در حال پرواز دیده بود .
.
If she had looked more deeply into herself, she would have realized that what had trilled her about the bird was his freedom, the energy of his wings in motion, not his physical body.
اگر زن اندکی دقت می کرد به خوبی متوجه می شد آنچه او را به پرنده دلبسته کرد و برایش هیجان به ارمغان آورد ، آزادی آن حیوان و انرژی بال هایش در حال حرکت کردن بود ، نه جسم ساکنش .
.
Without the bird, her life too lost all meaning, and Death came knocking at her door. "Why have you come?" she asked Death. "So that you can fly once more with him across the sky," Death replied.
بدون حضور پرنده زندگی برای زن مفهوم و ارزشی نداشت و سرانجام روزی مرگ زنگ خانه ی او را به صدا در اورد . از مرگ پرسید :
ـ چرا سراغ من آمده ای ؟ مرگ پاسخ داد : برای اینکه بتوانی دوباره با پرنده ها در آسمان پرواز کنی .
.
"If you had allowed him to come and go, you would have loved and admired him even more; alas, you now need me in order to find him again."
اگر اجازه می دادی پرنده به آزادی برود و بازگردد هنوز هم می توانستی به تحسین و عشق ورزیدن ادامه بدهی . حالا برای پیدا کردن و ملاقات با آن پرنده به من نیاز داری ...
.
پائولو کوئیلو

نوشته شده در یک شنبه 30 / 11 / 1394برچسب:,ساعت 8:44 بعد از ظهر توسط ๑۞๑вŕέάķ๑۞๑| |

امروز ..

تنها بودم

سخت گذشت ..

.. ولی گذشت ..

.. حوصله ام له شد ..

.. دلم تنگ شد..

.. ولی گذشت..

.. بد بود ..

اونی که باید میبود

.. نبـــــود ..

هــــــی تو

.. تو که میدونی ..

.. نباشی سخته ..

دلم میگیره ..

.. چرا دیر کردی؟..

چقد امروز تلخ بود ..

مث قهوه ای که خوردم ..

 

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 19 / 11 / 1394برچسب:,ساعت 8:11 بعد از ظهر توسط ๑۞๑вŕέάķ๑۞๑| |

یـادِتـهِ بِهـم گُفتـی: سیگـار نَکِـش...!

الان ✘سیـــگار✘...! کِـه هیــْـچ...!

اِااااای ، تـک و تـوکی...! "نَفـَس" میکِشَـم...!

بِهِـت قـول میـدَم...! اینـم "کِنــار" بِـذارَم...!

نوشته شده در دو شنبه 10 / 11 / 1394برچسب:,ساعت 7:6 بعد از ظهر توسط ๑۞๑вŕέάķ๑۞๑| |

 
ﺩَﺭﺩﻫــــــــﺎﯾَﻢ ﺭﺍ ﻻﯾـــــــڪ ڪــــَـﺮﺩَﻧــــﺪ

ﻭ ﮔﻔـــــﺘَﻨﺪ ﺯﯾــــﺒـــﺎ ﺑــــــﻮﺩ…➣
↻ﻧﻤـــــﯿﺪﺍﻧِﺴـــــﺘَﻢ ﻣﮕـــــﺮ
ﺩَﺭﺩ ﻫــَــــــﻢ ﺯﯾﺒــــــــﺎ ﻣﯿــــــــﺸﻮﺩ ؟
ﺁﻫـــــﺎے ﺁﺩﻡﻫﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯے … ﻧﻮﺷــــــــﺘِﻪ ﻫـــــــﺎﯾــــــــﻢ✍
ﺩَﺳـــــــٺ ﺧــــــــﻮﺩﻡ ﻧﯿﺴـــــــﺖ ﺩِﻟـــــــــــــﻢ
ﻣﯿـــــــﻨﻮﯾــــــــﺴَﺪ ﻭ ﻣـــــــَـــــڹ… ﻓﻘﻂ
ﻧــــــــﮕﺎﻩ ﻣـــے ﮐﻨــــﻢ . ﻭ ﺣــــﺴــــﺮﺕ
ﻣــــےﺧــــﻮﺭﻡ ﺑــــہ ﻋــــﺒﻮﺭ ﺭﻭﺯﻫــــــــﺎﯾﻢ ﻭ ﺩﻏــــــــﺪﻏﻪ
ﻫــــــــﺎے ﻓـــــــﺮﺍﻣــــــﻮﺵ ﺷــــــــﺪﻩ ﺍﻡ …
ﺷــــــــﺎﯾـــﺪ ﺁﺭﺍﻡ ﺗــﺮ ﻣــــــے ﺷـــــﺪﻡ ﻓﻘــﻂ ﻭ
ﻓﻘـــﻂ … ﺍﮔــــــﺮ ﻣﯿــــﻔﻬـــﻤـــﯿﺪے…
ﺣﺮﻓـــــــﻬـــــــﺎﯾـــــــﻢ ﺑﻪ ﻫـــﻤــــﯿـــڹ ﺭﺍﺣﺘـــــــے
ڪہ مے ﺧــــﻮﺍﻧــــے ﻧـــﻮﺷــــتہ ﻧﺸــــــــﺪﻩﺍﻧـــــــﺪ …✍

نوشته شده در شنبه 6 / 11 / 1394برچسب:,ساعت 7:23 بعد از ظهر توسط ๑۞๑вŕέάķ๑۞๑| |